امروز، روزی ست شبیه یک روز بهاری نه مثل یکی از آن زمستانی ها!
هوا خوبه و من همه کارهای نکرده ام را انجام دادم و تنهایی با خیالی آسوده نشسته ام در کافه همیشگی.
داشتم برای چندمین بار شروع می کردم خواندن شازده کوچولو را، همان اول داستان نوشته بود "حالا شش سال می شود که دوستم با گوسفندش رفته است. اگر اینجا سعی می کنم توصیفش کنم، برای این است که فراموشش نکنم. فراموش کردن دوست چیز غم انگیزی ست."
یاد تو افتادم و یاد خودم. تو هم هشت ساله که رفته ای و می نویسم برای اینکه فراموشت نکنم چون هنوز با غم رفتنت کنار نیامده ام و دیگر نمی توانم غم فراموش کردنت را هم به قلبم تحمیل کنم.
من تو را فراموش نمی کنم.
کنم ,تو ,غم ,نمی ,ام ,یاد ,تو را ,من تو ,را فراموش ,کنم من ,فراموش نمی
درباره این سایت