محل تبلیغات شما



به روایت عهد عتیق خواهر موسی کسی بود که موسی را در صندوقچه ای گذاشت و در رود نیل به امید زندگی بهتر رها کرد. خواهر موسی قطعا مانند مادرش نگران نبود ولی همچون یک همخون وقتی که موسی را به آب می سپرد تردید اراده اش را می لرزاند .

چقدر شبیه خواهر موسی بودم لحظه ای که می خواستم دستانت را رها کنم به امید سپیدبختی


 

امروز، روزی ست شبیه یک روز بهاری نه مثل یکی از آن زمستانی ها!

هوا خوبه و من همه کارهای نکرده ام را انجام دادم و تنهایی با خیالی آسوده نشسته ام در کافه همیشگی.

داشتم برای چندمین بار شروع می کردم خواندن شازده کوچولو را، همان اول داستان نوشته بود "حالا شش سال می شود که دوستم با گوسفندش رفته است. اگر اینجا سعی می کنم توصیفش کنم، برای این است که فراموشش نکنم. فراموش کردن دوست چیز غم انگیزی ست."  

یاد تو افتادم و یاد خودم. تو هم هشت ساله که رفته ای و می نویسم برای اینکه فراموشت نکنم چون هنوز با غم رفتنت کنار نیامده ام و دیگر نمی توانم غم فراموش کردنت را هم به قلبم تحمیل کنم.

من تو را فراموش نمی کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Aferat